چند ماه بیشتر نیست که با آلن دوباتن آشنا شدم، او فارغ التحصیل رشته تاریخ از دانشگاه کمبریج و فلسفه از دانشگاه کینگرکالج است. از سنین پایین می نوشت و اولین کتابش در ۲۳ سالگی منتشر شد.
دوره دکترایش را در دانشگاه هاروارد، در رشته فلسفه نیمه کاره رها کرد تا زمانش را بیشتر از آن هدر نداده و شروع کند به نوشتن کتاب های فلسفه به زبان ساده برای عموم مردم!

گرچه در گذشته فیلسوفانی مثل سقراط تلاش می کردند فلسفه را به زندگی واقعی مردم نزدیک کنند و در کوچه و خیابان با مردم حرف می زدند و آنها را به زبان ساده به فلسفیدن دعوت می کردند ولی سال های سال است که فلاسفه به انزوا رفتند و غرق در دنیای تفکرات خود شدند و نهایتا در گروه های کوچک خودشان به بحث و گفتگو می پردازند.
به همین خاطر هم هست که اکثر مردم فکر می کنند فلسفه به هیچ دردی نمی خورد و فیلسوفان دیوانه اند! و در یک دنیای انتزاعی و خیالی زندگی می کنند.
آلن دو باتن تلاش کرد این چهارچوب را بشکند، او فهمید که باید فلسفه را کاربردی کرد و راز کاربردی کردنش این است که آن را به زبان ساده ارائه کند.
او در کتاب هایش با نگاهی فلسفی به مسائل روزمره انسان ها می پردازد و سعی می کند پیوندی بین فلسفه و مردم ایجاد کند.
کتابی که این روزها مشغول خواندنش هستم، کتاب “آرامش” است. آلن به چنین موضوعات به ظاهر ساده ای پرداخته مثلا دوستی، عشق، روابط اجتماعی، هنر، چالش های شغلی، خانه، سفر و هر چیزی که در زندگی روزمره ما جریان دارد.
آلن دوباتن می گوید می خواهد «تفکر» را به جایی برگرداند که به آن تعلق دارد، یعنی در مرکز زندگی روزمره آدم ها.
آلن برای اینکه این رسالتش را جدی تر دنبال کند سال ۲۰۰۸ موسسه ای به نام «مدرسه زندگی» (The School of Life) را تاسیس کرد. او حالا در زمینه ساده سازی مفاهیم فلسفه کاملا صاحب سبک است و کتاب ها، مقالات و ویدئوهایش به زبان های مختلف ترجمه می شود و نوع بیان و نگاهش افراد زیادی مثل من را جذب کرده است.
همه نکات بیوگرافی و نوع نگاه آلن دوباتن جذاب است اما دو نکته است که ذهنم را بیشتر درگیر کرده است و چند ماهیست به آن ها فکر می کنم.
یکی آنکه جسارت آن را داشت که برخلاف انتظار، بهترین دانشگاه و رشته مورد علاقه اش را در مقطع دکترا رها کند و سفت و محکم به علاقه اصلی اش بچسبد.
دوم آنکه راه تاثیرگذاری را در پیوند مباحث آکادمیک با دنیای واقعی یافت. واقعا اگر مباحث آکادمیک در چهاردیواری دانشگاه محصور بماند چه فایده ای دارد؟
مگر قرار نیست به علم برسیم تا توانمند شویم و بتوانیم مسئله های مهم خود و اجتماعمان را حل کنیم؟ پس چرا از این رسالت مهم مان غافل شدیم؟ انگار هر چی بیشتر درس می خوانیم از خودمان، مردم و اجتماع دورتر می شویم! در یک قالب معین می رویم.
چرا غالب دانشگاهیان ما به تدریس در دانشگاه و نوشتن (خیلی اوقات کپی کردن) تعدادی کتاب و مقاله بسنده می کنند؟ مقالات و کتاب هایی که معمولا خواننده شان یا دانشجویانشان هستند یا کسانی که قصد دارند آنها را کپی پیست کنند. در واقع حرف جدید و خارج کلیشه های رایجی ندارند. حرفی که دردی را دوا کند یا توجه افراد را به مساله ای جلب کند.
از اجتماع دور می شوند و چنان تلاش می کنند تا پشت واژه های صقیل و مبهم و کلی شان قایم شوند که کمتر کسی می فهمد که چه می گویند! باور کنید غالبا خودشان هم نمی دانند چه می گویند!
چقدر در جامعه مان نیازمند آلن دوباتن ها هستیم. کسانی که چهارچوب ها را بشکنند و تلاش کنند تا علوم را کاربردی کرده و در زندگی خود و بعد مردم جاری کنند…