۱
چند روز قبل در وبیناری شرکت کرده بودم که مدرس آن دوست نزدیکم بود و مخاطب معلمان بودند. موضوع وبینار این بود که چطور معلمان می توانند تکالیف اصیلی را برای دانش آموزانشان طراحی کنند.
طراحی تکالیف اصیلی که درگیرکننده باشد و با زندگی واقعی دانش آموزان در ارتباط باشد، کار راحتی نیست. اما دوستم تلاش می کرد با مثالهایی نسبتا ساده این موضوع را جا بیندازد و بارها می گفت حتی برای یک ماه یک تکلیف اصیل هم طراحی کنید برای شروع کافیست.
ولی حین و بعد از جلسه چندین معلم گفتند که با ۳۰-۴۰ دانش آموز و مشکلات متعدد این موضوع منفی است و شما دلتان خوش است!
.
۲
دختر عمه ام که معلمی تازه کار و پویا است در واتساپ پیامی برایم گذاشته بود. کمی صحبت کردیم و از کلاسش پرسیدم. ازم خواهش کرد تا مرا در گروه کلاسش در واتساپ اضافه کند تا نظرم را درباره نوع تدریس و تعاملش بگویم.
به او گفتم خیلی مفید است اگر اینکار را با معلمان دیگر انجام دهد. تعاملی بین معلمان شکل گیرد و بهم بازخورد دهند و از هم ایده بگیرند. خصوصا معلمان مدرسه و منطقه خودش که نسبتا شرایط یکسانی دارند. بررسی کنند که هر کدام برای حل مسئله هایشان از چه روش هایی استفاده می کنند و قطعا این هم اندیشی مفید خواهد بود.
دختر عمه ام گفت دلت خوش است! یکی دو بار به معلمان این موضوع را گفتم آنقدر بهشان برخورد و بد برخورد کردند که بیخیالش شدم!
گفتم آخه چرا؟ گفت نمی دانم انگار کلاس قلمرو خودشان است و بهشان بر می خورد معلم دیگری وارد این قلمرو شود!
.
۳
دیشب بعد از مدت ها دیدم ساعت یازده و نیم شب خوابم گرفته است. چون این حس خواب آلودگی غالبا ساعت ۳ نیمه شب به بعد سراغم می آید! با خودم گفتم فرصت را غنیمت شمارم و شاید امیدی باشد تا ریتم خوابم کمی تغییر کند. خلاصه سریع مسواک زدم و رفتم بخوابم.
قبل از خواب یک لحظه با خودم گفتم حالا چند صفحه کتاب هم بخوانم بعد بخوابم. بعد از کرونا میلم به کتاب خواندن بیشتر شده است! ناخودآگاه به این فکر می کنم که شاید آخرین شب زندگی ام باشد، خودم را از لذت خواندن چند صفحه کتاب خوب محروم نکنم.
حس عجیبیست. واقعا دیگر مثل قبل اهداف دراز مدت و خیال آسوده ندارم. دایم اولویت هایم را آنالیز می کنم.
بگذریم. رفتم سراغ برنامه طاقچه عزیزم! به محض اینکه آن را باز کردم در لیست پیشنهادات برنامه کتاب جدیدی آمد با عنوان «فرزانگی در عصر تفرقه»، آنقدر عنوانش برایم جذاب بود که بلافاصله آن را خریدم و شروع کردم به خواندن. نویسنده کتاب الیف شافاک است.
آنقدر از همان چند صفحه اول کتاب جذبش شدم که ساعت شد سه و نیم، کتاب تمام شد و بعد خوابیدم! البته خود کتاب ۸۸ صفحه است و نباید اینقدر هم طول می کشید ولی بین آن با دوستم هم درموردش صحبت کردم.
.
۴
بخشی از این کتاب درخشان شافاک می گوید، در لندن در حال پیاده روی بوده است که دیده روی یک تابلو نوشته اند: «وقتی تمام این چیزها به پایان رسید (اشاره به کرونا)، دوست دارید جهان چه تغییری کند؟»
و مردم زیر آن پاسخ هایی را نوشته بودند. یکی از جواب ها شافاک را تکان داد: «وقتی این چیزها همگی پایان یافت، دوست دارم در جهانی زندگی کنم که در آن صدایم شنیده شود.»
شافاک می گوید: اینکه به صورت سیستماتیک احساس کنم صدایم شنیده نمی شود، کسی حمایتم نمی کند و قدرم را نمی داند باعث می شود دلخور شوم، و رنجش همیشگی احتمالا مرا به شنونده ای بی میل تبدیل می کند.
اگر به شنونده ای بی میل تبدیل شوم، یادگیرنده ضعیفی هم خواهم شد. کمتر و کمتر با نظریات و ایده های ناهمخوان با دیدگاهم تعامل خواهم کرد و به نقطه ای خواهم رسید که دیگر با کسانی که با من متفاوت هستند صحبت نمی کنم. چرا باید به آنها اعتماد کنم؟
.
۴
با خواندن این بخش از صحبت های عمیق شافاک به فکر فرو رفتم. علاوه بر آن که این حس نشنیده شدن را در سطح کلان داریم. وقتی خرد هم نگاه می کنیم این موضوع صادق است.
جرقه ای در ذهنم زده شد و یاد معلمان افتادم. یاد غرغرهایشان که هر روشی که پیشنهاد می دهی را می گویند نمی شود که نمی شود! یاد اینکه دخترعمه ام گفت اهل تعامل و هم اندیشی نیستند.
همین پاراگراف آخر شافاک را برای دوستم فرستادم، به او گفتم یکی از دلایلی که بسیاری از معلمان ما میلی به یادگیری ندارند همین است. او هم گفت دقیقا همینطور است و کمی در این باره کپ زدیم. واقعا معلمان ما چقدر در سیستم آموزش و پرورش شنیده می شوند؟
اگر باپشتکار و خلاق باشند آیا اصلا دیده می شوند و قدر آنها را می دانند؟ ابداً.
نمی خواهم بگویم این بی انگیزگی معلمان تک عاملی و قابل توجیح است، اما بنظرم یکی از مهمترین عوامل این شرایط این است که شنیده نمی شوند.
.
۵
چند شب پیش با علیرضا، همکلاسی دوره ارشدم صحبت می کردم. پسر جوانی که معلم یکی از مناطق روستایی است. ترم اول دانشگاه که بودیم، کنفرانس داشت و ویدئویی آماده کرده بود از فعالیت هایی که در مدرسه اش انجام داده است.
فعالیت های او در مدرسه واقعا کم نظیر بود، او پر از شور بود و بسیار خلاق و هنرمند. دانش آموزانش را به اردو های مختلف برده بود و مدرسه را رنگ کرده بودن و غیره.
استادمان که رییس دانشکده مان هم بود او را تحسین کرد و ما هم برایش دست زدیم. واقعا ویدئوی تاثیرگذار و الهام بخشی بود.
ولی استاد جمله ای اضافه کرد که در ذهنم ماند. گفت باید دید آیا چنین معلمان پرشور و نوآوری چند سال بعد هم همینطور می مانند؟ همین طور ریسک می کنند بدون مجوز دانش آموزان را اردو ببرند و چنین فعالیت های خارج عرفی انجام دهند؟
حالا ۴-۵ سال از آن کنفرانس و دیدن ویدئو و جمله استادمان می گذرد.
علیرضا گفت می خواهد سال بعد مرخصی بدون حقوق بگیرد و به عنوان کارمند اداری در کشور دیگری مشغول به کار شود! اگر خوب بود برای همیشه از آموزش و پرورش بیرون بیاید.
انگار یک سطل آب سرد روی سرم ریخته اند! حرف استادمان در مغزم پیچید.
چرا علیرضا شنیده نشد؟