امان از نااستادان!
امروز با عزیزی درد و دل می کردم، از وضعیت کلاس های برخی استادهایم می گفتم. استادانی که تخصصشان علم آموزش است و در این زمینه رزومه بلند بالایی دارند ولی در کلاسشان هیچ خبری از حتی ابتدایی ترین اصول هم نیست.
یک ماه بیشتر نمانده به پایان (احتمالا) آخرین مقطع تحصیلی ام، به او می گفتم با وجود اینکه همیشه تشنه یادگیری بوده و هستم و عاشقانه رشته ام را دوست دارم ولی حالا چطور روزشماری می کنم تا این چند جلسه هم تمام شود، شده ام مثل پرنده ای کز کرده گوشه قفس که به او وعده داده شده است که ۲۸ روز دیگر آزاد می شود!
دوستم از توصیفاتم تعجب کرده بود ولی از طرفی هم کاملا جملاتم برایش آشنا بود و درک می کرد. گفت حتما کتاب «استادان و نااستادانم» نوشته عبدالحسین آذرنگ را بخوانم و به این فکر کنم که روزی کتابی در همین سبک بنویسم و در آن از استادان و نااستادانم بگویم.
به او گفتم اتفاقا گاهی چنین فکری از ذهنم رد شده است و شاید روزی چنین تصمیمی گرفتم و از تجربه زیسته ام نوشتم. این که چطور برخی از استادانم دریچه های جدیدی را به رویم باز کردند، دیدگاهم را با منش و نگاهشان به مسائل تغییر دادند و لحظات درخشان و بی نظیری را برایم رقم زدند،
و مقابلش نااستادانی که لحظه به لحظه بیشتر مرا از تحصیل و کسب علم دلزده کردند، غرور، رکود و زیست انگل گونه شان چگونه منزجرم می کند.
متاسفانه در این هشت سال تحصیلم در دانشگاه با آنکه در سه دانشگاه نسبتا خوب و نامدار کشورمان تحصیل کردم ولی غالبا با نااستادان برخورد داشته ام، همیشه سر کلاس شان با خودم فکر می کردم نکند من هم شبیه اینها شوم؟! اینها هم خروجی همین سیستم آموزشی اند. همین سیستم آموزشی که با همه توان تلاش می کند همه را شبیه هم کند. منم در این گرداب فرو نروم. چطور می توانم در این مهلکه باشم و جان سالم بدر ببرم؟!
در این سیستم آموزشی که می خواهد از تو یک فرد احمق بسازد که رضایت دهی به یک شغل دولتی بی حاشیه، تا یک سال زندگی ات را ۳۰-۴۰ سال تکرار کنی و سپس با خوشنودی از داشتن حقوق بازنشستگی خانه نشین شوی و بپوسی و بمیری.
یک زندگی خطی و فسیل مانند، بدون هیچ ارزش افزوده ای، بدون آنکه رشد کنی و مسبب رشد دیگری شوی. اتفاقا هر جا از دستت برمی آید سنگی جلو پای افراد قرار دهی تا خدای نکرده رشدشان از تو بیشتر نشود!
منظورم این نیست که همه افرادی که شغل دولتی دارند زندگی شان فسیلی است، ولی باید قبول کنیم که قالب و ایده آلی که در نظر گرفته شده است دقیقا همین است و متاسفانه اکثریت هم در این قالب رفته اند.
کاش به دانشگاه به عنوان یک صنعت نگاه می شد و در آن ذره ای تلاش می شد تا نظر مشتری که دانشجو است جلب شود. گهگاهی نظرش پرسیده می شد! اساتیدش، مدیرگروهش، مدیرانش دایما ارزیابی می شدند و برای بهبودش برنامه های کوتاه مدت و بلند مدت تنظیم می کردند ولی خب همه می دانیم که اینطور نیست.
بیشتر گویی فضایی است که ساخته شده است برای بیکار نبودن یک عده آقا و خانم دکترهایی که جز تدریس کردن یا به دوش کشیدن عنوان مدریت یک بخش دانشگاه، کار دیگری بلد نیستند! و اصلا مهم نیست که دانشجو چه می گوید، دانشجو آنقدر کوچک و نادان است که اساسا دیدگاهش اهمیتی ندارد! باید سرش را بیاندازد پایین و بشود همان مثل همان دکترها تا جذب همین سیستم مریض شود و این دور باطل را ادامه دهد تا چرخ دانشگاه بچرخد.
گاهی بشدت می ترسم، نمی دانم عاقبت در این سیستم مریض حل می شوم یا می توانم جان سالم بدر ببرم.
فکر کنم دارم اینها را می نویسم تا اگر روزی خواستم شبیه این اکثریت شوم، یاد این درد و دل هایم بیوفتم و خجالت زده شوم!
ببینیم چه می شود…
دیدگاهتان را بنویسید